طاها فرشته عشقطاها فرشته عشق، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

با تو مادر شدم نور كوچولوي من

مرخصی از بیمارستان - 25 آذر ماه 92

روز ٢٥ آذر ماه روز ٢ شنبه ظهر از بیمارستان کسرا مرخص شدم و همراه مامانی و بابا حمید اومدیم خونه بابادی و زندایی جونت توی خونه منتظرمون بودن و چقدر خونه قشنگ بود اتاقت خیلی ناز شده بود دست زندایی ات درد نکنه که اینقدر به خونه روح داده بود . خلاصه زندگی خانوادگی ما توی خونه مون شروع شد . اینم عکس طاها کوچولوی من که دایی جونش توی بیمارستان گرفت ازش:   ...
29 آذر 1392

روز زایمان - 24 اذر ماه 1392

روز زایمان - 24 اذر ماه 1392 صبح بهتره بگم بیدار که نشدم چون کلا بیدار بودم .... دوش گرفتم و چیزی هم نباید می خوردم - همراه مهربان همسری و مامانی و بابادی راهی بیمارستان شدیم - من و تورو که توی دلم بودی از زیر قران رد کردند ، دایی وزندایی خونه موندن که کمی دیر تر بیان و ما  سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بیمارستان کسرا ساعت حدود ٧ رسیدیم بیمارستان کسرا و رفتیم بخش زایمان - من با همسری و مامانی روبوسی کردم و رفتم داخل بخشی که دیگه نمی توستم بیام بیرون - همسری خیلی منو بوسید و من نگرانی رو توی قلبش و چشمای مهربونش می دیدم . کارهای پذیرش انجام شد و منو بستری کردن .باید منتظر دکتر پاک روش می موندم البته قبل اش کارهای م...
27 آذر 1392

شب قبل از دنیا اومدن طاهای کوچک من - 23 آذر ماه 92

خداوندا ای خدای بزرگ ازت می خوام که این شب رو بر من آسان کنی و مهمتر از اون ازت می خوام که فرزندی سالم و صالح بهم عطا کنی تا معجزه این زندگی و بار عشق من و حمید باشه ای خدا این میوه خوشبوی خوشمزه رو برای ما حفظ کن و اونو مایه آسایش زندگی ما قرار بده خوب روز جمعه دایی محمد و زندایی سمیه و مامانی و بابادی اومدن تهران پیش ما و همه چیز ر وبرای ورود تو اماده کردن  - بابادی همراه بابا حمید کمدت رو نصب کردن که خیلی کار سختی بود دستشون درد نکنه - مامانی مرضیه ات کلی برات چیز اماده کرد و زندایی سمیه هم مثل یه خواه همراهم بود خدا حفظ کنه همه شون رو -دایی جونت که دیگه نگو نمی دونی چقدر دوستت داره عزیزم خلاصه شبی ...
27 آذر 1392

38 هفته و 2 روز - 2 شب مونده بیایی بغلم

وای طاهای من عزیزم چقدر این روزها و شب ها ورجه وورجه ات زیاد شده انگار دیگه جات تنگ شده موچولو امشب و فردا شب هم بخوابیم بعدش تو میایی پیش مون . امروز مامانی بابادی می خواستن بیان ولی برف شدید اومده نتونستن - ایشاللا فردا میان به امید خدا خدایا خدایا کمک مون کن تا طاها سلامت بیاد بغل مون
22 آذر 1392

خدایا تو را ستایش

اَللّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ عَلى مَرَدِّ نَوازِلِ الْبَلاَّءِ وَ مُلِمّاتِ الضَّرّآءِ وَ كَشْفِ نَوائِبِ اللاْوآءِ وَ تَوالى سُبُوغِ النَّعْمآءِ وَ لَكَ الْحَمْدُ عَلى هَنیئِ عَطائِكَ وَ مَحْمُودِ بَلاَّئِكَ وَ جَلیلِ الا ئِكَ وَ لَكَ الْحَمْدُ عَلى اِحْسانِكَ الْكَثیرِ وَ خَیْرِكَ الْغَزیرِ وَ تَكْلیفِكَ الْیَسیرِ وَ دَفْعِ الْعَسیرِ وَ لَكَ الْحَمْدُ یا رَبِّ عَلى تَثْمیرِكَ قَلیلَ الشُّكْرِ وَ اِعْطآئِكَ وَ افِرَ الاَْجْرِ وَ حَطِّكَ مُثْقَلَ الْوِزْرِ وَ قَبُولِكَ ضَیِّقَ الْعُذْرِ وَ وَضْعِكَ باهِضَ الاِْصْرِوَ تَسْهیلِكَ مَوْضِعَ الْوَعْرِ وَ مَنْعِكَ مُفْظِعَ الاَْمْرِ وَ لَكَ الْحَمْدُ عَلَى الْبَلاَّءِ الْمَصْرُوفِ وَ و افِرِ الْمَعْ...
21 آذر 1392

38 هفته و 1 روز - 3 روز مونده تا بغل ات کنم

سلام فرشته آسمونی من امروز با بابا حمیدت رفتیم تا دیگه خریدهای اخرمون رو انجام بدیم کلی چیز میز خریدیم برای خودمم هم 2 دست لباس خریدم برای بعد زایمان تن ام کنم عزیزم ولی چیز اصلی که خریدیم 1 دستگاه بخور بود برای تو نازنینم که میایی هوا برات مرطوب و دلچسب باشه کلی گشتیم دایی جونت یه مارک خوب گفته بود تا بالاخره پیداش کردیم و خریددیم اوردیم دیگه همه چیز منتظرته - مامانی و بابادی هم فردا میان تهران که دیگه پیشمون بمونن عزیزم و حسابی هوورا میشیم لاحول ولا قوه الا با الله اینم دستگاه بخورت مارک Visotrend ...
21 آذر 1392

38 هفته - 4 روز مونده تا بغل ات کنم

سلام مسافر راه های نزدیک دیگه خیلی نزدیکی کوشولوی من عزیزم وایییی خدا کی میایی همه منتظرت هستن امرزو رفتم سرکار همه خاله های همکار مامان اومدن چاق سلامتی کردن باهامون بعدش با باباحمید جونت رفتیم خرید کردیم تواضع کلی چیزای خومشزه خریدیم که مهمون میاد دیدنی پذیرایی کنیم هورااااااااااااااااا
20 آذر 1392

38 هفته - 5 روز مونده تا بغل ات کنم

سلام پسر گلم روز ١ شنبه رفتیم پیش دکتر پاک روش و تاریخ زایمان و تولد تو گل مونگولی توچولو ١ روز عقب افتاد و شد یکشنبه ٢٤ آذر ماه . انتظار ١ روز طولانی شد دیروز همراه باباحمید رفتیم برای شروع به کار گرفتن محل کار من که این مدته مرخصی به زایمان متصل نشه و از اون طرف بیشتر بتونم پیش ات بمونم خلاصه کلی اذیت شدم و نصفش موند برای روز چهارشنبه . حالا ٥ روز  مونده تا اومدنت .عزیزم راستی مامانی و بابادی انگاری برات ١ کمد خوججل هم خریدن که بیان با خودشون میارن برات ..... ...
19 آذر 1392

37 هفته و 3 روز - 7 روز مونده توی بغلم باشی

سلام مسافر کوچولوی من عزیزم دیگه هفته دیگه این موقع خدا بخواد اومدی بغلم - من و بابا خیلی خوشحالیم این هفته همش دارم برات دعا می خونم تا صحیح و سلامت باشی . دل توی دلم نیست یعنی اون لحظه ا ی که تو ر وبیارن و بدن به من چه احساسی خواهم داشت کوچولو موچولو خدایا کمک ام کن تا این روزهای باقی مونده رو هم در پناه تو سپری کنم ...
16 آذر 1392

37 هفته و 1 روز - اولین برف زمستانی

سلام ماهی کوچولوی من شمارش معکوس حسابی شروع شده فکر اینکه ١٠ روز دیگه مونده بیایی بچسبی توی بغلم هی بوست کنم بوت کنم باهات عشق کنم وای خدا شکرت امروز بزکت قشنگی از اسمون بارید یه بارون شدید بعدم یه برف خوشگل از اونا که من خیلی دوست دارم عزیزم فدم های کوچولوت چقدر داره برکت میاره با خودش ... امروز وقت ارایشگاه هم داشتم که برای زامایمان دیگه حسابی به خودم برسم بشم یه مامان خوجججل . بابا حمید جونت مثه همیشه منو برد ارایشگاه منتظرمون شد و بعد با هم برگشتیم خونه . شب هم خونه خاله سمیرا و ایلیا موچولو دعوتیم . ...
14 آذر 1392